رئیس کانون داوطلبان مددکاران اجتماعی هلال احمر استان، مؤسس مرکز مددکاری باران و مدیر مؤسسه نسیم امید، است. محمدامین اقبالی که به قول خودش اگر بخواهد رزومهاش را پشت سر هم ردیف کند؛ سرشار از عنوانهای مختلف است، خودش را اینطور معرفی میکند: «من یک مددکار اجتماعی هستم.»
او بزرگ شده محله سیدی است و درد حاشیهنشینی را خوب میداند. حدود ۲ سال است که دفترش را از راهنمایی به سیدی آورده است تا برای کسانی کار کند که درد آنها را خوب میشناسد.
او میگوید: «نشستن پشت میز دردی را از مردم دوا نمیکند. من میتوانم اینجا بنشینم بدون اینکه بدانم در حاشیه شهر مشهد چه خبر است. میتوانم خودم را در حصار امن اتاقم نگه دارم بدون اینکه خودم را به خطر بیندازم.»
از نظر او مددکاری با پشت میزنشینی همخوانی ندارد و به همین دلیل کارتنخوابها و آدمهای گرفتار شهر او را بیشتر میشناسند. میگوید: «به اینجا آمدهام، چون حاشیه شهر جایی است که میتوانم برای بچههایی که دردشان را میفهمم، خوب کار کنم.»
مؤسسه مددکاری در اصل جامعه هدفش، خدمترسانی به کسانی است که تحت پوشش بهزیستی هستند. شغل مددکاران این است که به کسانی که به آنها معرفی میشوند، مشاوره بدهند و گزارش کارشان را برای بهزیستی بفرستند، ولی اقبالی میگوید: «ما نمیتوانیم از کنار آدمها ساده بگذریم.
نمیخواهیم پشت میز بنشینیم و به کسانی که درکی از مشکلاتشان نداریم، مشاوره بدهیم. ما وارد بطن زندگی آدمها شدهایم و نمای نزدیک مشکلاتشان را میبینیم. مشاورههای معمولی ما سر جایش است، ولی در کنارش فعالیتهای دیگر هم داریم. من شعاری را بر دیوار دفترم گذاشتهام که به ما یادآور شود ما مددکار هستیم و کار ما در بطن اجتماع است. ۵
مددکار و ۲۰ نیروی داوطلب مددکاری در کنار من حضور دارند و همهشان دلی کار میکنند. مرکز کارش را روی روال خودش انجام میدهد، ولی بچهها در هر زمینهای که بتوانند جهادی کار میکنند. ما چارچوب و مرز نداریم. مددکاران ما تا هر جایی که شما فکرش را بکنید، میروند. گاهی نیروی ما برای حل مشکل یک نفر به فریمان رفته است.
گاهی مردم به من پیام میدهند که مثلا همسایه ما چنین مشکلی دارد. من با بچهها مطرح میکنم و هر کدام بتوانند کمک میکنند
گاهی مردم به من پیام میدهند که مثلا همسایه ما چنین مشکلی دارد. من با بچهها مطرح میکنم و هر کدام بتوانند کمک میکنند. این همکاری باعث میشود مثلا دختری را که عاشق بازیگری است، ولی هیچ امکاناتی ندارد به آرزویش برسانیم. از کسانی که برای مشاوره میآیند آرزویشان را میپرسیم.
گاهی میبینیم چه آرزوهای کوچکی دارند. یک بار دختری برای من نوشته بود که دلم میخواهد دوچرخهسوار شوم. با بوستان ترافیک هماهنگ کردم. از تعداد زیادی از بچهها ثبتنام کردیم و آنها را به آنجا بردیم تا دوچرخهسواری کنند.
دختری که باور نداشت بتواند سوار دوچرخه شود و میگفت میشود من فقط با دوچرخه عکس داشته باشم، توانست سوار شود و به آرزوی کوچکی که برای او دستنیافتنی بود، برسد. درکنار او ۱۵۰ کودک دیگر هم به آنجا آمدند. بزرگترها دوچرخهسواری کردند و کوچکترها ماشین برقی سوار شدند.
بعضی میگفتند که ما تاپایان عمرمان فراموش نمیکنیم. این فعالیتها ارتباطی با کار مشاوره من ندارد، ولی من محدود به مرکز و پشت میز نشدم.»
او فرزند حاشیه شهر و در محله سیدی بزرگ شده است. اقبالی با چشمان خودش دیده که حاشیه شهر برای مسئولان فقط پله است. میگوید: «بعضی چیزها برای بچههای حاشیه شهر آرزو است که برای خیلی از آدمهای این شهر خندهدار به نظر میرسد. کسی که در منطقه خوب شهر زندگی میکند، ممکن است بچهاش دو تا ماشین برقی در خانه داشته باشد، ولی اینجا جزو آرزوی بچههاست.
شما تصور کن کودکی، پدر و مادرش فوت کردهاند و با پدربزرگش زندگی میکند. پدربزرگی که اعتیاد دارد و او را بیرون از خانه میاندازد، چون حوصلهاش را ندارد. چقدر رنج دارد. برای تشویق این کودک خیری پیدا شد که نمرههای خوب او را دید و به او وعده داد برای هر نمره خوبی که کسب کند به او آجیل میدهد.
خب این اتفاق خوبی است برای کسی که تا به حال تلاشش دیده نشده است و هیچ محبتی از محیطش دریافت نمیکند. از این بچهها زیاد است. کسانی که به اینجا میآیند تک تکشان داستانهایی دارند که ما نمیدانیم. داستان هر کدامشان را که ورق بزنیم پر است از اتفاق و ماجرا که سرشار از غم و شادی است.
ما با پیرزنی آشنا شدیم که او در خانهاش آبگرمکن نداشت. ما به هزار نفر رو زدیم. آبگرمکن را فراهم و با هزار زحمت نصبش کردیم. ولی شما فکر کن. یک مادر و دختر با قابلمه آب را گرم میکردند تا خودشان را بشویند.
خودش یک مرثیه است. دختر ده سالهای به اینجا آمد و لباس تنش پاره بود. ما که غریبه بودیم شرم کردیم و همان جا به بچهها گفتم هرکس هر چقدر پول دارد بدهد تا برایش لباس بخریم. این دردهایی است که من با چشم خودم دیدم و نتوانستم از کنارشان به راحتی بگذرم.»
مددکاران داوطلب کسانی هستند که دانشآموخته این کار هستند و نیکوکارانه قدم در راه کمک میگذارند. بسیاری از کارهای خوبی که اقبالی رقم میزند با کمک این مددکاران است. او میگوید: «ما برای کارهایی که نیاز داریم در گروهها درخواست میزنیم و اعلام میکنیم که برای این مورد به داوطلب نیاز داریم.
به طور مثال خیری به ما کمک کرد و حدود ۱۵۰ پرس غذا از سوی مددکارها پختیم ومیان کارتن خوابهایی که در حاشیه صدمتری مشهد ساکن هستند توزیع کردیم.شاید تا حدود ۲ یا ۳ نیمه شب طول کشید.»
مددکاران داوطلب در ماجرای کرونا هم به کمک او آمدهاند: «وقتی کرونا آمد یک تیم ۲۰ نفره اعلام آمادگی کردند. بعضی شاید روزی ۳۰ هزار تومان کرایه مسیر میدادند تا خودشان را به ما برسانند و برای خدمت به حاشیهنشینان حاضر شوند. گاهی از ۷ صبح تا ۱۲ شب همراه هم بودیم تا قدمی در این مسیر برداریم.
وقتی کرونا آمد یک تیم ۲۰ نفره اعلام آمادگی کردند. بعضی شاید روزی ۳۰ هزار تومان کرایه مسیر میدادند تا خودشان را به ما برسانند و برای خدمت به حاشیهنشینان حاضر شوند
همان ابتدای کرونا که افراد هنوز حضور کرونا را باور نداشتند با گان و دستکش در خیابانها راه میرفتیم تا ضرورت رعایت مسائل بهداشتی را یادآور شویم. با همان لباس در حاشیه شهر قدم میزدیم تا مردم باور کنند که ویروس هست و باید رعایت کنند. ما با ماشینهای شخصی به حاشیه طرق، کال سیدی و شهرک صنعتی ریاضی رفتیم.
آنجا بچههایی را که در حال بازی بودند کنار میکشیدیم و به آنها آموزش چهره به چهره برای جلوگیری از کرونا میدادیم. حدود ۱۵ نفری بودیم که با گروههای مختلف در مناطق مختلف شهر حضور پیدا کردیم و فقط با هم تماس میگرفتیم و منطقهای را که حضور داشتیم اطلاع میدادیم. البته خیرانی هم بودند که روزانه تعدادی ماسک به دستم میرساندند و من آنها را بین کارتنخوابها و بچهها توزیع میکردم.»
او درباره داوطلبانی که همراه او به حاشیه شهر میروند، ادامه میدهد: «داوطلبانی که با ما همراه میشوند اغلب کارشناسی ارشد یا حتی دکترا هستند و اگر در مطب خودشان بنشینند برای هر ساعت میتوانند درآمد خوبی کسب کنند. اما همراه من میآیند و برای کارتنخوابها آشپزی یا برای نیازمندان لباس توزیع میکنیم. آنها روح بزرگی دارند.»
تعریف سادهای از کارش دارد: «رشتهای که من خواندم، مددکاری بوده است. به ما آموختهاند که دستگیر باشیم و از کنار آدمهایی که حالشان خوب نیست و کمک میخواهند ساده عبور نکنیم.»
و همین ماجرا را سرلوحه کار خودش قرار داده است: «من جستوجو میکنم تا راهحل مشکل کسانی را که به ما مراجعه میکنند، پیدا کنم. مثلا جایی را پیدا کنم که با پول کم معتاد را بخواباند و ترک دهد. گاهی زن و شوهرهایی که به اینجا آمدهاند، آشتی دادهام، ولی وقتی دیدم پول ندارند از آنها مبلغی دریافت نکردهام.
اگر بخواهیم بخشنامهای عمل کنیم باید طبق نرخنامه از آنها وجه دریافت کنیم، ولی ما اهل اینگونه برخورد نیستیم. گاهی در زمستان به اسماعیلآباد میروم. گوشهای آتش روشن میکنم و مینشینم. یک ساندویچ کوچک درست میکنم و به آنها میدهم. معتادها کم کم به سراغم میآیند و من برایشان حرف میزنم.
از آن ده نفری که با من دور آتش مینشینند یک نفرشان میگوید که من میخواهم ترک کنم، ولی میترسم. خب او را به درمانگاه معرفی میکنم و برایش دارو میگیرم تا ترک کند.»
او از همکارانش هم میخواهد که این قاعده ساده، ولی ممتنع را رعایت کنند: «با کسانی که به مجموعه کاری من نیز اضافه میشوند از همان ابتدا حجت تمام کردهام و گفتهام همان احترامی که به من میگذاری به کسی که به اینجا مراجعه میکند و درد دارد، هم بگذار. اگر برای من بلند میشوی باید برای مراجعهکننده هم بلند شوی.
بچهها میپذیرند و دلی کار میکنند. همسر خودم میتواند در رشته خودش درآمد داشته باشد، ولی پا به پای من به محلههایی میآید که کمتر کسی جرئت میکند پا آنجا بگذارد. الان محلههایی ما را میشناسند که اصلا شاید دیگران از نزدیکشان هم عبور نکنند.»
دفتر سابقش در راهنمایی بود که برای خودش برو بیایی داشت، ولی خودش تصمیم میگیرد تا به محله کودکیاش بیاید و به مردم اینجا کمک کند: «وقتی دفترم را به اینجا آوردم افراد زیادی از من پرسیدند چه شده است؟ اما اتفاقی نیفتاده بود. احساسم این بود اینجا جایی است که میشود برای بچههایی که دردشان را میشناسم خوب کار کنم.
موضوع پایاننامه من تأثیر محیط بر بزهکاری افراد بود و آن را در محله خودم بررسی کردم. یک سال هم پلیس افتخاری بودم و در آن زمان با خلافها و معضلات زیادی آشنا شدم. تجربه و شناخت این دو مسئله روی من تأثیر خودش را گذاشت. حالا هم به اینجا برگشتهام تا هر کاری برای بهتر شدن محلهام میتوانم انجام دهم، دریغ نکنم.»
دیدن وضعیت بد آنها حالم را دگرگون میکند و تلاش میکنم که تغییری در مسیر هم محلهایهایم ایجاد کنم
او قد کشیده همین کوچههاست و بسیاری از آنها را که حالا رنج خماری یا بیکاری میکشند، میشناسد: «هر روزی که از کنارگذر بولوار صبا عبور میکنم حالم بد میشود. آنجا کسانی را میبینم که روزی با هم سر یک کلاس نشستهایم. همکلاسی که یک روزی با هم بازی میکردیم و من حسرت نمرههای او را داشتم الان از من دارو میگیرد تا موادش را ترک کند.
در یک صافکاری او را دیدم. حالش خوب نبود. از او پرسیدم چرا روی دستش خط و خش افتاده است؟ کریستال مصرف میکرد و طلاق گرفته بود. به من میگفت: «تو زیر دست من بودی.» درست میگفت. من ریاضیام ضعیف بود و اشکالات درسیام را از او میپرسیدم. با او دوست شدم و الان خیلی تمایل دارد که به زندگی بازگردد.
یکی دیگر از بچههای محلهمان را خودم به کمپ بردم و حمایت کردم و حالا نصاب دوربین است. همکلاسی دیگرم را میبینم که با یک آردی سر چهارراه خانهمان میآید و میوه میفروشد. دیدن وضعیت بد آنها حالم را دگرگون میکند و تلاش میکنم که تغییری در مسیر هم محلهایهایم ایجاد کنم.»
او پیش از این فکرش این بود که با خواندن علوم سیاسی میتواند فرد مفیدی باشد، اما حالا که مددکاری خوانده است و دارد به حاشیهنشینان خدمت میکند، نظر دیگری دارد: «آنچه را من دنبالش بودم در این رشته یافتم. مردم هنوز از رشته ما چیزی نمیدانند. همه فکر میکنند که مددکاری فقط به درد تخفیف گرفتن میخورد.
در بیمارستان تا اسم مددکاری به گوششان میخورد، میخواهند تخفیف بگیرند. در خیریهها وقتی تقاضای کمک میکنند او را پیش مددکاری میفرستند. مددکاری این نیست که تخفیف بگیرد یا قبض پتو و خواربار بدهد. کار ما این نیست. مددکار بیمارستان میتواند بالای سر بیمار برود.
خانوادهای که استرس دارد یا داغدیده است به کمک مددکار نیاز دارد. حرفه ما باید کمک کند تا فرد به توانمندی برسد و روی پای خودش بایستد. من اینجا به او لباس بدهم دفعه بعد چهکار کنم؟ من اگر معتادها را دور آتش جمع میکنم، میدانم از آن ۱۰ نفر یکی با من کمپ میآید. ما خانمی که روسپیگری میکرد، حمایت کردیم و الان او دارد در شب بازار لباسفروشی میکند.
از نظر من هنر مددکاری این است. خیلیها مثل او دوست ندارند در آن موقعیت باشند، ولی بلد نیستند خودشان را از منجلاب بیرون بکشند. من یک جعبهسازی پیدا کردم و یک زن و شوهر مددجو را پیش او فرستادم و الان زندگی خوبی دارند.
این برای من افتخار است. نه اینکه ۵۰ هزار تومان بگذارم کف دستش که خرج همان شبش در بیاید. متأسفانه خیلی از همکاران من پشت میز مینشینند و یادشان میرود که آنها باید مددکار اجتماع شوند. کسی که پیش ما میآید با درد میآید و آن کسی که روبهروی فرد مینشیند باید خیلی تلاش کند تا او را به توانمندی خودش برگرداند.»
البته او هم مسیر سختی را پشت سر گذاشته است تا دیگران او را به حریم خانهشان راه بدهند و از مشکلاتشان برایش بگویند: «وقتی وارد گود مددکاری شدم بعضی به من خندیدند. گفتند شما بچه محصل هستید و چه میفهمید که کار یعنی چه؟ اما من پسری نبودم که فقط روی صندلی دانشگاه نشسته باشم.
من دکلبانی تجربه کردهام. در خیابان بساط داشتهام. لباس فروختهام یا پلیس ساختمان بودهام. بنایی کردهام و در رستوران پیشخدمت بودهام
من شغلهای مختلفی را در کارنامه تجربیاتم دارم. من دکلبانی تجربه کردهام. در خیابان بساط داشتهام. لباس فروختهام یا پلیس ساختمان بودهام. بنایی کردهام و در رستوران پیشخدمت بودهام.
از وقتی یادم میآید کار و برای آموختن تلاش کردهام. افزون بر کارشناس مددکاری اجتماعی شاید بالای ۴۰ دوره مختلف را گذراندهام و مدارکش را دارم. دوستانم به من مارکوپولو میگویند، چون پیگیریام را برای آموختن دیدهاند. من هر شهری که احساس کردم قرار است دری برای آموختن به رویم گشوده شود به آنجا رفتهام وحالا نتیجهاش را میبینم.»
او بعد از دانشآموختگی در یک مرکز ترک اجباری مشغول بهکار میشود که روایت جالبی از آنجا دارد: «آنجا کارتنخوابها و معتادها به من مراجعه و التماس میکردند که یک نصفه نان به آنها بدهم. غذای کافی به آنها نمیدادند و گرسنه بودند. یکی از مسئولان آنجا عقیدهاش این بود برای معتاد مرگ بهترین درمان است.
من قبل از مددکاری یک انسان بودم و برایم سخت بود. اوایل نان میبردم و به من اخطار دادند که تو قوانین را زیرپا میگذاری. با روانشناس آنجا چند تایی نان را در کیف دستی جاسازی میکردیم و به کسانی که مشاوره میآمدند، میدادیم تا سیر شوند. آن موقع بسیاری از آن آدمها بعد از ترخیص پیگیر من میشدند که من فلان مشکل را دارم کمکم میکنی؟
همان جا جرقه این روش کار در ذهن من خورد. انگار آن همه کلاس و مشاوره رویش آنقدر اثر نداشت که این محبت داشت و همین مسیر را ادامه دادم. آنجا میدیدم من وقتی به یک نفر نصفه نان میدادم روز بعد ۵ نفر دیگر را پای صحبتهای من کشانده است. اسباببازی میخریدم و با خودم به کمپ میبردم و به پدرها میدادم تا از طرف خودشان به بچه بدهند.
گاهی تعدادی لباس میبردم. پیش از آن برای شنیدن و مشاوره مقاومت داشتند و میگفتند ما اینها را در زندان گذراندهایم. اما بعدش گاهی میگفتم فقط یک کار خوب انجام دهید. بعضی یکی از سیگارهایشان را میبخشیدند. هنوز گاهی با آنجا ارتباط دارم و گاهی میروم.
روزهای اول عقدم با همسرم حاشیه صدمتری غذا توزیع کردیم که خیلی از آنها مرا میشناختند و برای دیگران جای تعجب داشت. من دوستشان دارم. فرقی میان ما نیست و هرگز خودم را بالاتر از آنها نمیدانم. مبلغ مرکز من همانها هستند. من حتی تراکت برای مرکز چاپ نکردهام.»
«شما تا وقتی درد را نبینی و نفهمی بیپولی و بیجایی یعنی چه نمیتوانی درباره این آدمها نظر بدهی. به من میگویند مددکار حاشیه شهر. من به این افتخار میکنم که همه حاشیهنشینان من را میشناسند.»
این باور اقبالی است، اما جایی هم هست که او کم بیاورد و غصه؛ رفیق لحظههایش شود: «طی این ساها شاید دردناکترین حس را زمانی داشتهام که نتوانستم خواستههای معمولی بعضی از مددجوهایم را تأمین کنم. پیرمردی که پدر و مادرش از کودکی رهایش کردند و کارتنخوابی کرده است فقط یک جا میخواهد.
میگفت: «من آسم دارم و از سرما استخواندرد دارم. گاهی به بهانه حرف به خانه همسایهها میروم تا کمی گرم شوم و درد پاهایم کمتر شود.»
مردی که از کودکی تا ۶۰ سالگی کارتن خوابی کرده است و آرزویش این است که سقفی روی سرش داشته باشد. او را به خوابگاه برده بودم. چون ساعت نداشت که رأس ۱۰ آنجا باشد راهش نداده بودند و کنار خیابان پلاستیک زباله روی سرش کشیده بود. ما زنی را در زمستان داشتیم که خانهاش رباط طرق بود.
فرش و بخاری نداشت. پسرش معتاد بود و وسایل خانه را میفروخت. زمستان خیلی به من سخت گذشت. وقتی شعله بخاری خانهام را زیاد میکردم از ذهنم میگذشت که آن پیرزن چه میکند؟
میگفت: «من آسم دارم و از سرما استخواندرد دارم. گاهی به بهانه حرف به خانه همسایهها میروم تا کمی گرم شوم و درد پاهایم کمتر شود.» او در نانوایی با دیگران سر صحبت را باز میکرد تا نیمساعتی کنار بخاری خانهشان گرم شود و شب خوابش ببرد. درد است واقعا. وقتی دستم به جایی نمیرسد که کاری کنم غصه میخورم.»
او هیچ فعالیت مدونی برای جذب خیر ندارد. اما گاهی کسانی که میبینند یک نفر دارد از جان مایه میگذارد خودشان به کمک او میآیند: «بعضی از طریق صفحه اینستاگرام با من ارتباط میگیرند. بسیاری از خیران از طریق آن مرا میشناسند. گاهی استوری میگذارم و خود افراد در دایرکت به من پیام میدهند تا گره از مشکل کسی باز کنند.
یکی از دکترهای قلب مشهد که سرشناس و سرشلوغ است به من گفت که هرجا نیاز بود من با تو به خانه فرد میآیم. این مرکز پلی است میان مسئولان و خیران و مردم نیازمند. من آدمهای زیادی را میشناسم که باید به آنها کمک کنم، ولی حامی ندارم که بتوانم به همهشان کمک کنم. خیران گاهی ناشناس برای من پول واریز میکنند تا برای افراد خاصی هزینه کنم.
اگر من بتوانم اتاق کوچکی فراهم کنم شاید برای بالغ بر ۸ خانم سرپرست خانوار کارگاه قالیبافی راه بیندازم. من اگر سه تا چرخ داشته باشم تولیدی لباس میزنم. خانمها هنرمند هستند، ولی توان مالی و بازار ندارند. من الان دردشان را میشناسم، ولی به خیر نیاز دارم تا بتوانم گره از کارشان باز کنم.»